حدود ۲۳ ساعت قبل از شهادتش، ساختمان کناریشان را زده بودند و چند نفر از همکارانش به شهادت رسیده بودند. بغض گلویش را گرفته بود، به سختی حرف میزد و فقط تکرار میکرد: «رفیقامونو زدن... چه آدمای خوبی بودن، حیف شد از دست رفتن.» خیلی برای شهادت دوستانش ناراحت بود، مخصوصاً وقتی شنید در آن حمله چند کودک هم جانشان را از دست دادهاند. خودش هم محل حادثه را دیده بود و میگفت: «آن بچههای بیدفاع رو زدند» جوان آنلاین: به همت حوزه ۳۵۳ حضرترسول (ص) و پایگاه شهید ابوالفضل مختاری دولتآباد، دلهایمان را راهی خانه شهید بنیامین رضوانی میکنیم. خانهای ساده، اما پر از عطر صبر و ایمان. مادر آرام از روزهای انتظار میگوید، از لحظاتی که دلش میان امید و دلتنگی میتپید. بنیامین از کارکنان وزارتدفاع بود که سرانجام در حملات رژیمصهیونیستی به آرزویش، یعنی شهادت میرسد و پدر با صبوری و بغضهای در هم گره خورده از روزهای بعد از اعلام شهادت، تفحص و شناسایی پیکر دردانهاش میگوید. از همه آن ۵۳ روزی که به چشمانتظاری، دلتنگی و دعا گذشت، اما از تمام پیکر آن جوان مؤمن و دلاور تنها یک نشانه بازگشت. این رسم عاشقان مکتب اباعبدالله است، رسم علیاکبرهایی که برای دین برخاستند و علیاصغروار به خانه بازگشتند. متن پیشرو ماحصل همکلامی ما با خانواده شهید بنیامین رضوانی است.
مادر شهید بنیامین رضوانی
محبوب اهالی مسجد
من اصالتاً اهل همدانم. دو فرزند داشتم. بنیامین پسر بزرگم بود و بعد از او یک دختر دارم که اکنون ۱۷سال دارد. بنیامین هنگام شهادت ۲۷سال داشت. از کودکی اهل معاشرت و رفتوآمد بود و مسجد را بسیار دوست میداشت. از همان بچگی همراه من به مسجد میآمد. در دوران نوجوانی همیشه در صف اول نماز جماعت میایستاد و در فعالیتهای مسجد حضوری پررنگ داشت. هر مراسمی که در مسجد برگزار میشد، چه مذهبی چه فرهنگی، بنیامین اولین کسی بود که قدم پیش میگذاشت و تا پایان مراسم فعالانه حضور داشت. از ۱۵ سالگی عضو بسیج شد و در همان سالهای دبیرستان در برنامههای مختلف از جمله نماز جمعه، انتخابات و جشنها حضور مستمر داشت. بنیامین میان دوستان و اهالی مسجد بسیار محبوب بود و هنوز هم اطرافیان از ایمان، اخلاق و روحیه اجتماعی او صحبت میکنند.
مسئولیتپذیر، متعهد و خوشرو
پسرم در وزارت دفاع خدمت میکرد و همانجا نیز به شهادت رسید. پیش از آن پیشنهادهای کاری مختلفی از اطرافیان به او میدادند؛ مثلاً کار در بانک یا آتشنشانی، اما هیچکدام را نپذیرفت و میگفت این کارها را دوست ندارم. وقتی پیشنهاد کار در وزارت دفاع را شنید بدون لحظهای تردید قبول کرد.
برای ورود به وزارت دفاع باید در معاینات پزشکی شرایط خاصی را میگذراند و، چون وزنش بالا بود، به مدت یک ماه و نیم با ورزش و رعایت تغذیه توانست طبیعی و سالم ۲۰کیلو وزن کم کند. او به خدمت در وزارت دفاع علاقه داشت. بنیامین از کودکی در خانوادهای مذهبی و دلبسته به اهلبیت (ع) رشد کرده بود. فضای خانواده و حضور در مراسم مذهبی در شکلگیری روحیه نظامی و علاقهاش تأثیر زیادی داشت. از نظر اخلاقی، بسیار خوش رو و خوشرفتار بود. با همه با لبخند برخورد میکرد و مسئولیت پذیری بالایی داشت. در جمع خانواده، دوستان و همکاران همیشه فردی متعهد، قابل اعتماد و کمک حال دیگران بود. در بیشتر مسائل، اهل مشورت بود و برای تصمیمگیریها با دوستان و نزدیکان صحبت میکرد. اگر کسی اشتباهی میکرد، با آرامش و مهربانی تذکر میداد تا ناراحت نشود. همیشه سعی میکرد رفتار درست را یادآوری کند، نه برای انتقاد، بلکه برای رشد و بهتر شدن. ایشان رابطهای بسیار صمیمی با اطرافیان و خانواده به ویژه با خواهرش داشت. خیلی وقتها با هم بیرون میرفتند؛ هرجا که خواهرش دوست داشت، او هم همراهیاش میکرد، چه برای خرید کتاب، چه رفتن به کتابخانه یا حتی قدم زدن در خیابان. ارتباطش با خواهرش بیشتر شبیه دو دوست صمیمی بود تا صرفاً یک رابطه خواهر و برادری.
شیفت ندارم، اما باید بروم!
در روزهای ۲۳-۲۴ خرداد، همزمان با حملات رژیمصهیونیستی، حال و هوای خاصی داشت. در حال رفتوآمد بود و شب روز دوم وقتی به خانه رسید، گفت: «دارم میآیم، ولی باید فردا صبح بروم. شیفت ندارم، اما باید بروم.» لحظه رفتنش واقعاً عجیب شده بود. انگار برای خداحافظی روی هر پله میایستاد و نگاه میکرد. دائم توصیه میکرد که مراقب خودتان باشید. بعد از آخرین خبری که از او داشتیم و تلفن قطع شد، اضطراب ما شروع شد. دیگر نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است؟! آن شب تا صبح، لحظهای آرام و قرار نداشتیم. مدام آیتالکرسی میخواندم و با خودم تکرار میکردم که این دعا را میخوانم تا خدای نکرده آسیبی به او نرسد و سالم برگردد. ساعت ۱۱:۴۰ دقیقه شب با من تماس گرفت و گفت: «مامان، انشاءالله فردا صبح میآیم.» بعد خیلی سریع خداحافظی کرد. حدود ساعت یک و نیم شب بود، چون پدافندها کار میکردند، بیدار شدم. بعد دخترم هم بیدار شد و گفت: «مامان، وزارت دفاع را زدند. گفتم انشاءالله چیزی نیست، آنجا خیلی بزرگ است، خدا خودش نگهدار همه باشد. آیتالکرسی خواندم و سپردمشان به خدا. ساعت شش صبح مثل همیشه منتظر تماسش بودم، ولی آن روز زنگ نزد. خودم تماس گرفتم، اما گوشیاش در دسترس نبود.»
هدیه الهی
خیلی نگران شده بودم. یک حس عجیبی داشتم، در دلم میگفتم، اتفاقی افتاده، چون او هیچوقت گوشیاش را خاموش نمیکرد یا همیشه جواب میداد. به همکارهانش زنگ زدم، اما آنها هم جواب ندادند. حدود ساعت هفتونیم صبح مدام تماس میگرفتم، اما جوابی نمیگرفتم و نمیدانستم باید چه کار کنم. به یکی از خواهرهایم زنگ زدم، آمد پیشم و با هم بودیم. هیچکس جواب نمیداد، دلم شور میزد، اما در عین حال یک حس امید داشتم، با خود میگفتم شاید هنوز زنده است، شاید زیر آوار مانده. با این امید خودم را آرام میکردم. بعد از مدتی، رفتوآمدها به خانه شروع شد و آن موقع بود که نگرانیام بیشتر شد و فهمیدم احتمالاً اتفاقی افتاده است. آن لحظه را خوب به یاد دارم. خالهام، دخترخالهها، خواهرم و بقیه فامیل آمدند. خانه پر از آدم شده بود، همه دور هم جمع بودیم. پدرش هم رفته بود پیگیری کند و از دوستانش سراغش را بگیرد. بعد از مدتی خبر رسید و فهمیدم که او هم به شهادت رسیده است. بعد از آن، خبر قطعی شهادت ایشان که رسید، عجیب است که به جای واهمه یا اندوه، آرامش عجیبی همه وجود من را فرا گرفت. خدا را شکر میکردم. بهجای ناله و آشفتگی، مدام در ذهنم تکرار میکردم: «او یک هدیه الهی بود.» به خودم مسلط بودم و آن لحظه این شهادت را یک موهبت بزرگ میدانستم.
من شهید میشوم!
از شهادتش گفت؛ سه روز از شروع کارش گذشته بود. دور هم نشسته بودیم که ناگهان با خنده گفت: «من شهید میشوم.» همه حرفهایش را با لبخند میزد. من هم در جواب گفتم: «برای شهادت هنوز زود است حالا حالاها باید به این مملکت خدمت کنی.» او باز با خنده رو به من کرد و گفت: «نه، من شهید میشوم.» من دوباره خندیدم و گفتم: «خیلی وقت داری، حالا زوده برای این حرفها.» او با همان لبخند از من پرسید: «مادر جان! اگر من شهید شوم، شما ناراحت میشوید؟» من هم خندیدم و گفتم: «شهادت خیلی خوب است، خیلی مقام بالایی است، ولی الان وقت خدمت کردن است.»
صادق ماند
یکی از بارزترین ویژگیهای پسرم صداقت او بود. همیشه با صداقت رفتار میکرد، حتی زمانی که ممکن بود به ضررش تمام شود. نمونهای از این صداقت را در زمان گزینشش به یاد دارم. وقتی از او درباره حضورش در مسجد پرسیدند، گفته بود: «بهخاطر کمک به پدر و مادر و کمک در امور معیشتی خانواده، کمتر فرصت کردم به مسجد بروم.» میدانست که گفتن این حرف ممکن است، باعث شود در گزینش تأیید نشود، اما باز هم حقیقت را پنهان نکرد و صادقانه پاسخ داد. ترجیح داد صادق بماند، چون معتقد بود باید همیشه راستگو باشد. اطرافیان و دوستانش هم همیشه تأکید میکردند که او اهل راستگویی و صداقت است.
روزهای مفقودالاثری
بعد از شهادت پسرم تا بیش از ۵۰ روز، حس و حال من شبیه مادرانی بود که چشمانتظار آمدن ردونشانی از فرزندانشان هستند. خیلی روزها و شبهای سختی را سپری کردم. خدا را شاکر بودم که به پسرم چنین مقامی عطا کرده است، اما خدا کمک کرد و بعد از حدود ۵۳ روز پسر عزیزم شناسایی شد و ما توانستیم با او وداع و او را تدفین و تشییع کنیم. آن روزها عجیب به یاد مادران و همسران و خانواده شهدایی بودم که سالها چشم انتظار دیدار و بازگشت فرزندان شهیدشان هستند. از خدا میخواهم همانطور که دل ما را شاد کرد، دل همه آن عزیزان را شاد کند.
گاهی که با خودم فکر میکنم، به این نتیجه میرسم شاید این شهادت اجر خادمی او بود. بنیامین خیلی هوای من را داشت. هر خواستهای داشتم و نداشتم اجابت میکرد. من تماماً از او راضی بودم.
حسن رضوانی
پدر شهید بنیامین رضوانی
چطور شد که بنیامین کار در وزارت دفاع را انتخاب کرد؟
همانطور که مادرش هم گفت، پسرم در دو یا سه جای مختلف برای کار پذیرفته شد. حدود یک هفته قبل از شروع کارش به من گفت که مراحل آزمایش و گزینش را انجام داده و حالا باید تصمیم بگیرد کجا برود. از من پرسید: «بابا به نظرت کجا بروم بهتره است؟» گفتم: «هر جا که دلت آرام است و خودت صلاح میدانی همانجا را انتخاب کن.» گفت: «من میخواهم به وزارت دفاع بروم، خدمت در آنجا را دوست دارم.» من هم گفتم: «مشکلی نیست، جای خوبی است.» خودش با علاقه و آگاهی این مسیر را انتخاب کرد و ما هم از تصمیمش کاملاً راضی بودیم، چون احساس میکردیم در این حوزه موفق خواهد شد.
چه نکات اخلاقی برجستهای در وجود فرزندتان بیش از هر ویژگی دیگری در ایشان جلوهگری میکرد؟
واقعاً هرچقدر از خلقیات او برایتان بگویم، باز کم است. پسرم بسیار مهربان و دلسوز بود. در جمع دوستانش همیشه صادق و همراه بود. هیچوقت از کمک به دیگران دریغ نمیکرد و در کارهای گروهی همیشه پیشقدم بود. اخلاقش طوری بود که همه او را دوست داشتند. با بزرگترها مؤدبانه برخورد میکرد و احترام همه را نگه میداشت. در کارهایش هم بسیار منظم و دقیق بود. همیشه سر وقت در محل خدمتش حضور پیدا میکرد و خوش قول بود و اگر قراری داشت، حتی زودتر از زمان مقرر آماده و خودش را به محل میرساند. وقتشناسی و مسئولیتپذیری بخشی از خصوصیت ذاتیاش بود. یکی از ویژگیهای برجستهاش هم توجه به رزق حلال و دقت در حفظ بیتالمال بود. من کاسب و اهل کار آزاد بودم و او هم هر وقت فرصت پیدا میکرد، به محل کارم سر میزد و کمکم میکرد. وقتی بارگیری انجام میدادیم، با دقت بالایی حواسش بود، درست چیده شود تا به جنسها آسیبی نرسد. اگر تخته یا چوبی آسیبدیده بود، آن را کنار میگذاشت تا مشتری ضرر نبیند. نسبت به رزق حلال خیلی حساس بود. باور داشت پولی که وارد زندگی میشود باید پاک و حلال باشد تا برکت داشته باشد. همین دقت و وسواس در کار باعث میشد همه به او اعتماد کنند.
آیا فکر میکردید روزی پدر شهید شوید؟
حقیقت این است تا زمانی که پسرم وارد این مسیر نشده بود، اصلاً چنین فکری نداشتم، اما از وقتی به خدمت در آن مجموعه مشغول شد، ته دلم احساس خاصی پیدا کردم. نمیدانم چرا، ولی دلم گواهی میداد که شاید روزی به این مقام برسم. حالا با خودم فکر میکنم که آن حس درونیام اشتباه نکرد.
گویا ایشان به حج هم مشرف شدند، از سفر معنوی شهید به حج برایمان بگویید.
سالهای دبیرستان، فکر میکنم پایه دهم بود، یک روز آمد و گفت: «بابا، از طرف مدرسه میخواهند ما را به سفر مکه ببرند، من بروم؟» لبخندی زدم و با شوخی گفتم: «خودت دوست داری بروی؟» گفت: «اگر شما راضی نباشید، نمیروم.»
به او گفتم: «رضایت من مهم نیست، مهم دل خودت است.» دیدم اشتیاق عجیبی برای رفتن به این سفر معنوی دارد. با اینکه وضع مالیمان چندان خوب نبود، اما وقتی علاقهاش را دیدم، گفتم: «باشه، برو.» خودم رفتم مدرسه و پیگیر کارهایش شدم. در نهایت از کل مدرسه فقط دو نفر انتخاب شدند و او هم یکی از آنها بود. آن سفر برایش تجربهای معنوی و ماندگار شد و بارهابا شوق از آن یاد میکرد.
آقای رضوانی از آخرین دیدارتان با بنیامین برای ما روایت کنید.
بیستوچهارم خردادماه بود. صبح زود، من تازه از شبکاری برگشته بودم و خواب بودم. همیشه آرام میرفت سر کار تا مزاحم استراحتم نشود، اما آن روز متفاوت بود. آمد و مرا بیدار کرد و گفت: «بابا کاری نداری؟ میخواهم بروم» خواستم بلند شوم، اما گفت: «نه خستهای، بخواب.» در همان حالت دراز کشیده بودم که دستم را گرفت و خداحافظی کرد؛ این دیدار آخر من بود.
آخرین تماسش قبل از حادثه چه زمانی بود؟
شب قبل از حادثه، حدود ساعت ۱۱:۴۰ با مادرش تماس گرفت و حدود چند دقیقه با ایشان صحبت کرده بود. همیشه وقتی اوضاع ناآرام یا خبری میشد، تماس میگرفت تا خیال ما راحت شود. آن شب هم تماس گرفت، اما خیلی کوتاه. مادرش پرسید: «آن طرفها را هم زدهاند؟» گفت: «نه مامان، چیزی نیست، نگران نباش.» بعد از اتمام تماس ما خوابیدیم، بیخبر از اینکه آن تماس آخرین تماسی بود که صدایش را میشنویم. بعد حدود ساعت یک شب که با صدای پدافندها از خواب بیدار شدیم. نمیدانستیم چه شده، اما دلمان شور میزد. از همان زمان دل نگرانیمان شروع شد. حس درونیام میگفت که این بار اتفاقی بزرگ افتاده است. صبح روز بعد، یعنی عیدغدیر، خبر حمله آمد و همان روز، پسرم و جمعی از همکارانش به شهادت رسیدند.
از شهادتش چطور باخبر شدید؟
یکی دو بار اخبار را نگاه کردیم تا اینکه دخترم گفت: «مثل اینکه وزارت دفاع را زدهاند!» همان لحظه متوجه شدیم اتفاقی افتاده است، ولی باورمان نمیشد پسرمان هم جزو نیروهای آنجا باشد. صبح که بیدار شدیم، همسرم نگران بود و میگفت: «قرار بود امروز بیاید، چرا تماس نگرفته؟!» سعی کردم او را آرام کنم و چیزی نگویم تا نگرانتر نشود. تا شب خبری نشد. حدود ساعت یک و نیم یا دو بود که خودم تصمیم گرفتم به دنبالش بروم. از دوستانش سراغش را گرفتم. بعد از دو ساعت جستوجو، مغازه پدر همسر یکی از همکارانش را پیدا کردم و سراغ پسرم را گرفتم که گفت: «بله، متأسفانه ایشان هم به شهادت رسیدهاند.» همانجا شوکه شدم، ولی باز هم دلم نمیخواست باور کنم. بعد از آن به مغازه آقاسید یکی از همکارانش رفتم. از کارکنانش پرسیدم، گفتند: «آقاسید امروز سر پست است»، اما از حالتشان پیدا بود که خبر را میدانند و چیزی نمیگویند، نمیخواهند من نگران شوم. شمارهام را دادم تا در صورت مشخصشدن وضعیت بنیامین با من تماس بگیرند. به خانه برگشتم، حدود ساعت چهار یا چهار و نیم بود که تماس گرفتند و گفتند: «خبری نشد.» من گفتم: «مثل اینکه ساختمان محل کارشان را زدهاند.» همان لحظه گفتند: «بله آقا سید و آقای یاسر سیدرضایی و بنیامین هم شهید شدهاند.» با شنیدن این جمله دلم فرو ریخت. با اینکه یقین پیدا کردم پسرم هم شهید شده، اما تصمیم گرفتم چیزی به خانواده نگویم، با خودم گفتم شاید هنوز امیدی باشد. چون آنها در طبقه منفی یک بودهاند، تصور میکردم ممکن است زیر آوار مانده و زنده باشند. با خود فکر میکردم شاید، چون ساختمان شش، هفت طبقه است، طبقات بالا تخریب شده و آنها پایین در امان مانده باشند. به مادرش گفتم: «میگویند ساختمان را زدهاند، اما شاید بنیامین زنده و زیر آوار مانده باشد.» هر دو نگران بودیم و در دل هنوز روزنهای از امید داشتیم.
فردای آن روز به محل کارش رفتم. چون منطقه نظامی و ورود ممنوع بود، نمیتوانستم جلوتر بروم که مزاحمتی برای کار بچهها نداشته باشم. فقط با چند نفر از همکارانش صحبت کردم. یکی از آنها گفت: «با موشک زدهاند و دقیقاً همان قسمت زیرزمین هدف قرار گرفته.» همانجا فهمیدم دیگر امیدی به زنده بودنش نیست. چون خودم در دوران جنگ حضور و تجربه داشتم و میدانستم چنین حملهای چقدر سنگین است و چه میزان تخریب و آسیب دارد. وقتی به خانه برگشتم، به مادرش گفتم: «امیدمان باید به خدا باشد، اما به نظر میرسد پسرمان به آرزویش رسیده است.»
وضعیت جستوجو و امداد برای تفحص پیکر شهدا چگونه پیش رفت؟
بعد از اینکه خبر قطعی شهادت را شنیدیم، متأسفانه هیچ نشانی از پسرم نداشتیم. محل مورد نظر را نه یک مرتبه که چهار مرتبه با موشک مورد هدف قرار داده بودند. شدت انفجار به قدری بود که از همان ابتدا احساس میکردم، بعید است چیزی از ساختمان یا از بچهها باقی مانده باشد. گروههای امداد و آتشنشانی به همراه سگهای زندهیاب به محل رفتند و بخشی از آوار را برداشتند، اما پایههای ساختمان سست شده بود و خطر ریزش کامل وجود داشت. به همین دلیل، شب عملیات را متوقف کردند تا صبح ادامه دهند، اما روز بعد، درست زمانی که نیروهای امداد در محل مشغول پاکسازی بودند، سه موشک دیگر به همان نقطه اصابت کرد و آوار دوباره فرو ریخت. سقفهای همکف و طبقه دوم روی نیروها ریخت و کار نجات بسیار سخت شد. روزها گذشت و هیچ نشانهای پیدا نشد. حدود یک هفته عملیات ادامه داشت، اما خبری از پیکر یا نشانی از پسرم نبود. تنها چیزی که بعد از تجسس به ما دادند، یک کیف و کارت بانکی بود. تا اینکه بعد از حدود ۵۳ روز از شهادتش، آنچه از پیکر او باقیمانده بود را به ما تحویل دادند و ما توانستیم برای او مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. پیکر پسرم بعد از برگزاری یک تشییع با شکوه از فلکه سوم دولتآباد تا فلکه اول، در امامزاده عبدالله (ع) در شهرری میدان نماز تدفین شد. دوستانش میگفتند بنیامین و سه نفر دیگر از بچهها آنقدر خوب بودند که خدا گلچینشان کرد و شهادت شد عاقبتشان.
پسرتان وصیتنامهای از خود بهجا گذاشته بود؟
نه. وصیتنامه مکتوبی نداشت، چون تازه سه ماه بود به محل خدمتش رفته بود و فرصت زیادی نداشت، اما با مادرش صحبتهایی کرده بود. همان روزهای اول گفته بود: «من به شهادت میرسم.» شاید خودش حس کرده بود. با اینکه چیزی ننوشته بود، همان چند جمله برای ما حکم وصیتنامه را دارد.
بنیامین نسبت به مسائل منطقه، مثل حوادث سوریه یا جنایات رژیمصهیونیستی چه واکنشی داشت؟
درباره رفتن به سوریه یا مبارزه با داعش هیچوقت مستقیم با من صحبت نمیکرد. فکر میکرد اگر بگوید، از نظر روحی ناراحت میشوم. بعدها از دوستانش شنیدم که تمایل زیادی برای حضور در آنجا داشت، اما با من دربارهاش صحبتی نکرد. وقتی حاجقاسم شهید شد! خیلی ناراحت بود، انگار یکی از نزدیکان خودش را از دست داده باشد. مدام میگفت: «حاج قاسم رفت، حیف... چه مرد بزرگی بود.»
حدود ۲۳ ساعت پیش از شهادتش، ساختمان کناریشان را زده بودند و چند نفر از همکارانش به شهادت رسیده بودند. بغض گلویش را گرفته بود، به سختی حرف میزد و فقط تکرار میکرد: «رفیقامونو زدن... چه آدمای خوبی بودن، حیف شد از دست رفتن.» خیلی برای شهادت دوستانش ناراحت بود، مخصوصاً وقتی شنید در آن حمله چند کودک هم جانشان را از دست دادهاند. خودش هم محل حادثه را دیده بود و میگفت: «آن بچههای بیدفاع رو زدند.»
در صحبتهایتان اشاره کردید که در دوران جنگ بودهاید. از تجربه حضور خود در جبهه و حال و هوای آن دوران بگویید.
بله. من در دوران جنگ حضور داشتم، البته زمانی که آتشبس اعلام شد ما در منطقه بودیم، چون منطقهای که ما خدمت میکردیم هنوز ناامن بود و گاه نیروهای مجاهدین به آنجا حمله میکردند. من بیسیمچی بودم و در هر درگیری باید تا خط مقدم میرفتم. با وجود آرامش نسبی پس از پایان جنگ با عراق، همچنان خطر وجود داشت. از همان جوانی شوق و آرزوی شهادت در دل من بود. حتی پیش از رفتن، زمانی که در بسیج صفایی عضو بودم و به خاطر سن کم به من اجازه اعزام ندادند. یادم هست شناسنامهام را تغییر دادم تا بتوانم بروم، ولی مسئولان متوجه شده و مانع حضور من در جنگ شدند. امروز وقتی به پسرم فکر میکنم، میبینم همان عشق و آرزویی که من در جوانی داشتم، در وجود او چند برابر بود و نهایتاً شهادت نصیب پسرم شد.